Sunday 27 July 2008

من این خانه را دوست ندارم

این که بعد از یک سال هنوز دلم می گیرد وقتی وارد اینجا می شوم عجیب نیست. چون تمام دل من>>> آنجاست

Thursday 17 July 2008

دست هایم را باز می کنم و تا سه می شمارم

تمام جانم آغوش می شود
شانه هایت که خسته شوند
.غم که در نگاهت بنشیند
...
چشمانت را ببند و بیا

Sunday 13 July 2008

خاکستری

من خسته تر از آنم که بتوانم فکر کنم به حکمت آمدن و رفتن این روزها
وقتی فاصله بین شادی و غم تنها چند ساعت است و غم قهرمان
.
.
پی نوشت: سر جدتان از جملاتی نظیر میگذره، این طوری نمی مونه
همیشه همینه، چرا ناله می کنی؟، درست میشه ... و هر چیزی که
!همچین مفهمومی داره استفاده نکنید که خودم همه اش رو بلتم

Wednesday 2 July 2008

جاده

دلم تاب نمی آورد
لحظه ای ایستادن و
نگاه کردن به کوچه ای را که
هر غروب
.جدا می کند تو را از من
...
جاده با کدام دل
هم قدم تو می شود
سفر که می روی؟

Monday 30 June 2008

بد می گذرد. هر ثانیه که قصد گذر می کند خراش می دهد دلم را، بعد از یک ساعت خراش ها تبدیل به زخم می شوند. روز که تمام بشود، واویلاست. این شاید تنها توصیف حال درونی این روزهایم باشد که به هیچ شکل دیگری قابل بیان نیست. حتی بغضی نیست که اشک شود یا نشود و بماند همان جا و خفه ام کند. بد می گذرد...ء

Saturday 28 June 2008

بخواب خورشید

کاش میشد
به خورشید حکم کنم
،از خانه اش بیرون نیاید، نتابد
...وقتی دیدارمان میسر نیست

Thursday 26 June 2008

...

تمام حرف های من
همان هایی اند که
نوشته نمی شوند
...همان سه نقطه های بیچاره

Tuesday 24 June 2008

تا ابد

تمام نمی شود شعر دلداگی ام
می نویسم
...می خوانی
واژه های نو
خط به خط زاده می شوند

Friday 20 June 2008

ناگفته ها

حرف هایم در گلو می مانند
.می گندند
سهم من می شود تلخی طعم بغض
...سهم تو تردید، ترس، انتظار

Monday 16 June 2008

دلتنگی

من به باد هم التماس می کنم
دلتنگ تو که می شوم
.عطر تنت را که می خواهم
...خدا که جای خود دارد

Saturday 14 June 2008

بی خاطره

نمی دانم
من کشتمت
.یا خودت مردی
...در هیچ کدام از خاطره هایم زنده نیستی
.
.
پی نوشت: حالم خوب است کاملا. اولین حدسی که می زنید با خواندن پست های این
!روزهایم به احتمال بسیار قوی کاملا اشتباه است. لطفا جدی نگیرید

Monday 9 June 2008

تمام شدی

دلم دیگر نمی کوبد دیوانه وار سر بر سینه
بیا
نگاه کن
سنگ شده اند
...تمام آن بغض ها که نباریدند

Wednesday 28 May 2008

جشن شبانه

شب ها که تو می خوابی
من تک تک ستاره ها را بیدار می کنم
...تا رؤیای شبانه ات روشن شود و رنگین

Sunday 25 May 2008

...زندگی،مرگ،زندگی

ثانیه های محال را
.جان دوباره بخشیده ای
من اما هنوز
بر سر مزارشان گل می برم
...و اشک می ریزم

Wednesday 21 May 2008

روز آخر از ماه دوم

عطر گل که در خانه ام بپچید
شیرینی نگاه تو که نفوذ کند
تا عمق جانم
یعنی
خاطره یک بعدازظهر بهاری
تا ابد از دلم بیرون نمی رود

Saturday 3 May 2008

!رقص عاشقانه

.منی که عاشق رقصم باید به ساز لعنتی ترین روزهای زندگیم هم برقصم
می رقصم...می رقصم...عاشقانه می رقصم

Wednesday 16 April 2008

در من خیال ها جان می گیرند، می میرند
در من دریاها طوفان به پا می کنند، آرام می یابند
در من آغازها غوغا می کنند، رنگ می بازند
...
تو ظهور کرده ای، مانده ای، می مانی
.
.
پی نوشت: آن روز قاصدکم آمد. خوشحال بود.قاصدکان دیگری در راه اند.کاش
خوشحال باشند و خوشحالمان کنند

Tuesday 1 April 2008

قاصدک


قاصدکم که می آید
کاش خوشحال باشد
...فردا

Thursday 20 March 2008

...نه ساعت

.فکر می کنم به سالی که گذشت. مثل هر شب که فکر می کنم به روزی که گذشت
حتما همه همین کار را می کنند. تمام ماه های که گذشته اند را به ترتیب زیر و رو
:می کنم ببینم چیزی دندان گیری نصیبم می شود یا نه
.
.
فروردین: شاید تنها ماهی که در لحظه حال زندگی کردم........................ء
اردیبهشت: شوق سفر به خیال اینکه انرژی از دست رفته ام بر می گردد........ء
خرداد: مایوس از بازگشت انرژی.آغاز راهی که پایانش از همان اول مشخص بود
.
تیر: تیره و تار. سخت و تلخ. تنهای تنها.......................................ء
.....................................مرداد: ماه تو. ماه زندگی. گرم و شیرین. تازه تازه
شهریور: اندک اندک باور عشق. لبخند لبخند لبخند .............................ء
.
........................مهر: خوشمزه ترین ماه سال. غروب های عاشقانه خوشرنگ
........................آبان: باران باران باران و دلم که با هر قطره اش عاشق تر شد
..................................................آذر: بوی مریم، بوی اسپند، بوی عروسی
.
............دی: غمگین، شاد. گریان، خندان. سرد، گرم. تلخ، شیرین. مرگ، تولد
.................................................................بهمن: دوری، دلتنگی، اشک
...................................................................اسفند: سکوت، انتظار بهار
.
.
عدد هفت را به شکلی عجیب و غریب دوست دارم. آرامشی دارد برایم
که دوست داشتنی است. در این آخرین ساعت های سال 86 که بی شک
بهترین سال زندگی ام بوده تمام آنچه که دور ریختنی بوده، دور ریخته ام
.در خلوت و دلم را تر و تمیز آماده شرکت در جشن تولد سال جدید کرده ام
.
پی نوشت: عزیز لحظه های شادی و غمم! تمام شیرینی های این سال را
تو برایم هدیه آوردی و در غم انگیز ترین روزهایم تو پناهم بودی و
یارم. جان می دهم برای ثانیه ثانیه نفس کشیدن در آن هوا که تو نفس
!می کشی. دوستت دارم و عیدت مبارک

Tuesday 18 March 2008

...یک

خانه بوی عید نمی دهد
کجا مانده ای
بهارکم؟

Sunday 16 March 2008

...سه

حرفی نیست جز توصیف عشق که هر روز ارمغان تازه ای برایم می آورد
و به کلام تبدیل نمی شود و من هم بکر ماندنش را ترجیح می دهم...ء

Wednesday 12 March 2008

...هفت

حسی دارم شبیه حس در مه بودن. از آن مه های غلیظ که حتی یک قدم جلوتر
هم پیدا نیست. بدی اش این است که اصلا از آن مه های دوست داشتنی عاشقانه
نیست...ء
.
.
پی نوشت برای پیشگیری: چیه؟ وبلاگ خودمه دلم می خواد غر بزنم

Monday 10 March 2008

...نه

یک حسی باید باشد در من. دارم زیر و رو می کنم دلم را ببینم چه حسی دارم نسبت
به این بهار در راه. خوشحالم؟ غمگینم؟ بی تفاوتم؟... فکر کنم ترکیبی از همه این
حس ها می شود جواب سوالم.البته میزان بی تفاوتی چندان قابل توجه نیست. اگر هم
هر سال بود امسال دیگر نیست و چه خوب هم که نیست. غمگین بودن تا حد مرگ
...را به بی تفاوتی ترجیح می دهم
.
.
پی نوشت غرغرانه الکی پلکی: حتی یک چوب خشک هم نخریده ام که مثلا خرید
عید محسوب شود یا حداقل دل دلم را خوش کرده باشم که مثلا قرار است عید خوش
بگذرد. فعلا در درگیری با خود به سر می بریم تا اطلاع ثانوی

Saturday 8 March 2008

...یازده

آرزوهایم خسته اند. بس که من امانشان نمی دهم. صبح تا شب، شب تا صبح
می شمارمشان مبادا کم شوند! ...آرزوهایم خسته اند. بس که من قول دادم
واقعیشان کنم و نکردم و باز دوباره قول دادم و ... آرزوهایم خسته اند و حق
دارند که خسته باشند. آنقدرها نپخته و نارس نیستند که من برای به دنیا آوردنشان
این پا آن پا می کنم... آرزوهایم خسته اند...ء

Wednesday 5 March 2008

...چهارده

کم و کمتر شدن این عددها می ترساندم. حالا می فهمم سیندرلای بیچاره چه کشیده!ء

Tuesday 4 March 2008

...پانزده

کاش شنا کردن بلد نبودم. گاهی دلم هوس غرق شدن می کند. از آن غرق شدن های
...مردنی نه، از آن غرق شدن ها که عین عین زندگیست

Monday 3 March 2008

...شانزده

...شبیه شروع دوباره بود امروز

Sunday 2 March 2008

...هفده

.من دارم آزار می رسانم به خودم. با ناخن هایم، همین ناخن های بلندم که خیلی دوستشان دارم
روحم را چنگ می زنم و زخمی می کنم و از درد به خود می پیچم...ء

Saturday 1 March 2008

...هجده

مستاصل که می شوم، احمق می شوم. یک احمق واقعی بی کم و کاست

Friday 29 February 2008

...نوزده

.هر چه شمع دارم روشن می کنم. چند شب است. این کار را دوست دارم
.آخرین شمع را که با شعله شمع یکی مانده به آخر روشن می کنم، تو می آیی
انگار که همان جا ایستاده ای و منتظری تا من شمع ها را روشن کنم. این طور
آمدنت را دوست دارم. مهربان نگاهم می کنی و آرام چشم هایت را می بندی و باز
می کنی و این یعنی بگویم که امشب دلم می خواهد که کجا بروم با تو؟ من که جواب
بدهم سفر آغاز خواهد شد... عجیب دل بسته ام به این سفرهای شبانه
.
.
پی نوشت : آزاده! آن شمعی که هدیه توست با همه شمع های دنیا فرق دارد. دلم
نمی آید روشنش کنم .خودش هم خوشحال است انگار که نمی سوزد

Monday 25 February 2008

...بیست و نمی دونم چند

ای روزگار اگه دستم بهت برسه...اگه دستم بهت برسه....ء
اگه دستم یهت برسه...هیچی. هیچ غلطی نمی کنم. تو آتیش
خودت رو بسوزون لعنتی! منم مثل بز نگاهت می کنم

Friday 22 February 2008

...بیست و شش

چه زهری دارند این ثانیه های کِشدار
نمی کُشند
...زجر کُش می کنند

Tuesday 19 February 2008

...بیست و نه

نگاه کن این ماه هم گذشت. خوش نگذشت اما شاید می شد سخت تر از این هم بگذرد
اما نگذشت. فردا روز تازه ای از ماهی تازه است و من عجیب دلم خوش است. همین
دل خوشی امشب را زندگی کنم بعد از مدتی، کافیست. به انداره یک نفس تازه کردن
هم که باشد مرا بس است... خوشحالم امشب، معلوم است؟

Saturday 16 February 2008

... سی و دو

حالا چه می شود؟... این بار که بروم و بیایم همه چیز خراب شده...چه
کار کنم اگر خراب شود؟... تحمل نگاهش را دارم؟... چقدر بد می شود...ء
باید کاری کنم... نباید آنچه که نباید بشود ...ء
می چرخند در ذهنم مدام این ها. تعجب می کنم که چرا خسته نمی شوند!ء

Thursday 14 February 2008

... سی و چهار

تولدت مبارک بودای راه دور من...چند وقتی ست که عجیب دلتنگتم
.
.
پی نوشت: امروز دوست داشتنی من ...ء

Wednesday 13 February 2008

... سی و پنج

امشب غم ها را آرام آرام روانه خانه شان می کنم. فردا تنها « دوستت دارم » ها
حق ورود به خانه دلم را دارند و بس. از همین حالا بی تابم...ء
.

.
پی نوشت: هیچ زمانی به اندازه حالا این روز را دوست نداشته ام.هیچ زمانی

Tuesday 12 February 2008

... سی و شش

خوب است که این روزهای لعنتی خدا را می بینم. خوب است که می بینم چه سازنده بدی
هستم. خوب است که تمام آنچه ساخته ام پیش چشمان خودم خراب می شود. خوب است که
می فهمم که این دلم عجب سفیه و خاک بر سر است... خوب است .همه چیز خوب است

Monday 11 February 2008

...سی و هفت

مگر اینطور نیست که من عاشق تلخی ام؟ کتاب تلخ، فیلم تلخ، موسیقی تلخ، ...ء
پس چرا این همه تلخی که روزهایم را گرفته دوست ندارم ؟

... سی و هشت

چشم من که رو به نگاه تو باز می شود ... رؤیای قشنگی ست فقط ؟

Saturday 9 February 2008

... سی و نه

کسی چه می داند شاید همین فردا صدای خنده من و تو را
تمام دنیا بشنود. کسی چه می داند...ء

Friday 8 February 2008

...چهل روز دیگر

رؤیای تو
زنده ام می کند هر شب.ء
من،عاشق مرگ می شوم

Wednesday 6 February 2008

چهل و دو روز دیگر زمستان می رود

در این روزهای باقی مانده زمستان هر روز چند حرف، چند کلمه، چند جمله یا چند
خط اینجا می نویسم ، آنگونه که روزگارم می گذرد تا بگذرند این روزهای سرد هم

Sunday 3 February 2008

زنده ام

می نویسم که بگویم زنده ام. نمی گویم زندگی می کنم. میان زنده بودن و زندگی کردن فرق بسیار است
هیچ حرف دیگری نیست. دقیقا هیچ حرف. شاید معنی دقیق فصل تولد من هم همین باشد

Monday 21 January 2008

ع ش ق

دوستت دارم اما
این خیلی کم است
باور نکن!ء

روزهایم

سخت یا آسان، تند یا کند، دل پذیر یا دل آزار ...چندان فرق نمی کند. می گذرند لحظه هایم و من تنها نگاهشان می کنم
بزرگ می شوم. این بزرگ شدن را عجیب دوست دارم و می خواهمش از جان. نمی دانم باید کاری کرد یا رمز این بزرگ
شدن در کاری نکردن است! نمی دانم و این هم چندان مهم نیست. دلم را تمام و کمال سپرده ام به دست این روزهای پر طلاطم
زندگی و جایی همین نزدیکی ها نشسته ام و بی آنکه حواسش به من باشد تماشایش می کنم. گاه تشویقش می کنم به مبارزه و گاه
سکوت می کنم... می گذرند لحظه هایم و شکایتی ندارم. روشنی خورشید فردا را می بینم، نه شکایتی ندارم

Tuesday 15 January 2008

...

من متولد دی ماه و عاشق زمستان، بیزارم از این سردترین زمستان زندگی ام.ء
حرف هایی هست که در سرم می چرخد و می چرخد و می چرخد اما انگار نه اینجا
جای گفتنشان است نه هیچ کجای لعنتی دیگر... حالم این روزها خوش نیست

Wednesday 9 January 2008

معجزه

متولد میشوم
از نو
!در شب میلاد تو

.

.

!پی نوشت: تولدت مبارک همراه ترین هم دل دنیا

Sunday 6 January 2008

آینه

همیشه حرف می زد
حالا تنها نگاه می کند
آینه

Friday 4 January 2008

خاکستری

نه سیاه سیاه
.نه سپید سپید
روزهای خاکستری من

Tuesday 1 January 2008

پنجره خیال

در خیالم
پنجره ای دارم
که رو به چشمان تو باز می شود
...دم به دم