Sunday 27 July 2008
من این خانه را دوست ندارم
Posted by گلناز at 11:29 |
Thursday 17 July 2008
دست هایم را باز می کنم و تا سه می شمارم
شانه هایت که خسته شوند
.غم که در نگاهت بنشیند
...
چشمانت را ببند و بیا
Posted by گلناز at 19:32 |
Sunday 13 July 2008
خاکستری
وقتی فاصله بین شادی و غم تنها چند ساعت است و غم قهرمان
همیشه همینه، چرا ناله می کنی؟، درست میشه ... و هر چیزی که
!همچین مفهمومی داره استفاده نکنید که خودم همه اش رو بلتم
Posted by گلناز at 11:50 |
Wednesday 2 July 2008
Monday 30 June 2008
Posted by گلناز at 18:32 |
Saturday 28 June 2008
بخواب خورشید
به خورشید حکم کنم
،از خانه اش بیرون نیاید، نتابد
...وقتی دیدارمان میسر نیست
Posted by گلناز at 17:55 |
Thursday 26 June 2008
Tuesday 24 June 2008
Friday 20 June 2008
Monday 16 June 2008
Saturday 14 June 2008
Monday 9 June 2008
Wednesday 28 May 2008
Sunday 25 May 2008
...زندگی،مرگ،زندگی
.جان دوباره بخشیده ای
من اما هنوز
بر سر مزارشان گل می برم
...و اشک می ریزم
Posted by گلناز at 14:32 |
Wednesday 21 May 2008
روز آخر از ماه دوم
شیرینی نگاه تو که نفوذ کند
تا عمق جانم
یعنی
خاطره یک بعدازظهر بهاری
تا ابد از دلم بیرون نمی رود
Posted by گلناز at 11:44 |
Saturday 3 May 2008
!رقص عاشقانه
می رقصم...می رقصم...عاشقانه می رقصم
Posted by گلناز at 12:45 |
Wednesday 16 April 2008
در من دریاها طوفان به پا می کنند، آرام می یابند
خوشحال باشند و خوشحالمان کنند
Posted by گلناز at 21:53 |
Thursday 20 March 2008
...نه ساعت
حتما همه همین کار را می کنند. تمام ماه های که گذشته اند را به ترتیب زیر و رو
:می کنم ببینم چیزی دندان گیری نصیبم می شود یا نه
.
اردیبهشت: شوق سفر به خیال اینکه انرژی از دست رفته ام بر می گردد........ء
.
شهریور: اندک اندک باور عشق. لبخند لبخند لبخند .............................ء
........................آبان: باران باران باران و دلم که با هر قطره اش عاشق تر شد
..................................................آذر: بوی مریم، بوی اسپند، بوی عروسی
.
.................................................................بهمن: دوری، دلتنگی، اشک
...................................................................اسفند: سکوت، انتظار بهار
که دوست داشتنی است. در این آخرین ساعت های سال 86 که بی شک
بهترین سال زندگی ام بوده تمام آنچه که دور ریختنی بوده، دور ریخته ام
.در خلوت و دلم را تر و تمیز آماده شرکت در جشن تولد سال جدید کرده ام
.
تو برایم هدیه آوردی و در غم انگیز ترین روزهایم تو پناهم بودی و
یارم. جان می دهم برای ثانیه ثانیه نفس کشیدن در آن هوا که تو نفس
!می کشی. دوستت دارم و عیدت مبارک
Posted by گلناز at 00:20 |
Sunday 16 March 2008
Wednesday 12 March 2008
Monday 10 March 2008
...نه
به این بهار در راه. خوشحالم؟ غمگینم؟ بی تفاوتم؟... فکر کنم ترکیبی از همه این
حس ها می شود جواب سوالم.البته میزان بی تفاوتی چندان قابل توجه نیست. اگر هم
هر سال بود امسال دیگر نیست و چه خوب هم که نیست. غمگین بودن تا حد مرگ
...را به بی تفاوتی ترجیح می دهم
.
.
پی نوشت غرغرانه الکی پلکی: حتی یک چوب خشک هم نخریده ام که مثلا خرید
عید محسوب شود یا حداقل دل دلم را خوش کرده باشم که مثلا قرار است عید خوش
بگذرد. فعلا در درگیری با خود به سر می بریم تا اطلاع ثانوی
Posted by گلناز at 21:55 |
Saturday 8 March 2008
...یازده
می شمارمشان مبادا کم شوند! ...آرزوهایم خسته اند. بس که من قول دادم
واقعیشان کنم و نکردم و باز دوباره قول دادم و ... آرزوهایم خسته اند و حق
دارند که خسته باشند. آنقدرها نپخته و نارس نیستند که من برای به دنیا آوردنشان
این پا آن پا می کنم... آرزوهایم خسته اند...ء
Posted by گلناز at 19:59 |
Wednesday 5 March 2008
Tuesday 4 March 2008
Sunday 2 March 2008
Saturday 1 March 2008
Friday 29 February 2008
...نوزده
.آخرین شمع را که با شعله شمع یکی مانده به آخر روشن می کنم، تو می آیی
انگار که همان جا ایستاده ای و منتظری تا من شمع ها را روشن کنم. این طور
آمدنت را دوست دارم. مهربان نگاهم می کنی و آرام چشم هایت را می بندی و باز
می کنی و این یعنی بگویم که امشب دلم می خواهد که کجا بروم با تو؟ من که جواب
بدهم سفر آغاز خواهد شد... عجیب دل بسته ام به این سفرهای شبانه
.
پی نوشت : آزاده! آن شمعی که هدیه توست با همه شمع های دنیا فرق دارد. دلم
نمی آید روشنش کنم .خودش هم خوشحال است انگار که نمی سوزد
Posted by گلناز at 19:46 |
Monday 25 February 2008
...بیست و نمی دونم چند
اگه دستم یهت برسه...هیچی. هیچ غلطی نمی کنم. تو آتیش
خودت رو بسوزون لعنتی! منم مثل بز نگاهت می کنم
Posted by گلناز at 21:46 |
Friday 22 February 2008
...بیست و شش
نمی کُشند
...زجر کُش می کنند
Posted by گلناز at 23:42 |
Tuesday 19 February 2008
...بیست و نه
اما نگذشت. فردا روز تازه ای از ماهی تازه است و من عجیب دلم خوش است. همین
دل خوشی امشب را زندگی کنم بعد از مدتی، کافیست. به انداره یک نفس تازه کردن
هم که باشد مرا بس است... خوشحالم امشب، معلوم است؟
Posted by گلناز at 22:52 |
Saturday 16 February 2008
... سی و دو
کار کنم اگر خراب شود؟... تحمل نگاهش را دارم؟... چقدر بد می شود...ء
باید کاری کنم... نباید آنچه که نباید بشود ...ء
Posted by گلناز at 17:34 |
Thursday 14 February 2008
... سی و چهار
.
Posted by گلناز at 21:55 |
Wednesday 13 February 2008
... سی و پنج
حق ورود به خانه دلم را دارند و بس. از همین حالا بی تابم...ء
.
پی نوشت: هیچ زمانی به اندازه حالا این روز را دوست نداشته ام.هیچ زمانی
Posted by گلناز at 22:52 |
Tuesday 12 February 2008
... سی و شش
هستم. خوب است که تمام آنچه ساخته ام پیش چشمان خودم خراب می شود. خوب است که
می فهمم که این دلم عجب سفیه و خاک بر سر است... خوب است .همه چیز خوب است
Posted by گلناز at 21:10 |
Monday 11 February 2008
...سی و هفت
پس چرا این همه تلخی که روزهایم را گرفته دوست ندارم ؟
Posted by گلناز at 15:30 |
Saturday 9 February 2008
... سی و نه
تمام دنیا بشنود. کسی چه می داند...ء
Posted by گلناز at 17:05 |
Friday 8 February 2008
Wednesday 6 February 2008
چهل و دو روز دیگر زمستان می رود
خط اینجا می نویسم ، آنگونه که روزگارم می گذرد تا بگذرند این روزهای سرد هم
Posted by گلناز at 16:02 |
Sunday 3 February 2008
Monday 21 January 2008
روزهایم
بزرگ می شوم. این بزرگ شدن را عجیب دوست دارم و می خواهمش از جان. نمی دانم باید کاری کرد یا رمز این بزرگ
شدن در کاری نکردن است! نمی دانم و این هم چندان مهم نیست. دلم را تمام و کمال سپرده ام به دست این روزهای پر طلاطم
زندگی و جایی همین نزدیکی ها نشسته ام و بی آنکه حواسش به من باشد تماشایش می کنم. گاه تشویقش می کنم به مبارزه و گاه
سکوت می کنم... می گذرند لحظه هایم و شکایتی ندارم. روشنی خورشید فردا را می بینم، نه شکایتی ندارم
Posted by گلناز at 14:24 |