Monday 30 June 2008

بد می گذرد. هر ثانیه که قصد گذر می کند خراش می دهد دلم را، بعد از یک ساعت خراش ها تبدیل به زخم می شوند. روز که تمام بشود، واویلاست. این شاید تنها توصیف حال درونی این روزهایم باشد که به هیچ شکل دیگری قابل بیان نیست. حتی بغضی نیست که اشک شود یا نشود و بماند همان جا و خفه ام کند. بد می گذرد...ء

Saturday 28 June 2008

بخواب خورشید

کاش میشد
به خورشید حکم کنم
،از خانه اش بیرون نیاید، نتابد
...وقتی دیدارمان میسر نیست

Thursday 26 June 2008

...

تمام حرف های من
همان هایی اند که
نوشته نمی شوند
...همان سه نقطه های بیچاره

Tuesday 24 June 2008

تا ابد

تمام نمی شود شعر دلداگی ام
می نویسم
...می خوانی
واژه های نو
خط به خط زاده می شوند

Friday 20 June 2008

ناگفته ها

حرف هایم در گلو می مانند
.می گندند
سهم من می شود تلخی طعم بغض
...سهم تو تردید، ترس، انتظار

Monday 16 June 2008

دلتنگی

من به باد هم التماس می کنم
دلتنگ تو که می شوم
.عطر تنت را که می خواهم
...خدا که جای خود دارد

Saturday 14 June 2008

بی خاطره

نمی دانم
من کشتمت
.یا خودت مردی
...در هیچ کدام از خاطره هایم زنده نیستی
.
.
پی نوشت: حالم خوب است کاملا. اولین حدسی که می زنید با خواندن پست های این
!روزهایم به احتمال بسیار قوی کاملا اشتباه است. لطفا جدی نگیرید

Monday 9 June 2008

تمام شدی

دلم دیگر نمی کوبد دیوانه وار سر بر سینه
بیا
نگاه کن
سنگ شده اند
...تمام آن بغض ها که نباریدند