Friday 29 February 2008

...نوزده

.هر چه شمع دارم روشن می کنم. چند شب است. این کار را دوست دارم
.آخرین شمع را که با شعله شمع یکی مانده به آخر روشن می کنم، تو می آیی
انگار که همان جا ایستاده ای و منتظری تا من شمع ها را روشن کنم. این طور
آمدنت را دوست دارم. مهربان نگاهم می کنی و آرام چشم هایت را می بندی و باز
می کنی و این یعنی بگویم که امشب دلم می خواهد که کجا بروم با تو؟ من که جواب
بدهم سفر آغاز خواهد شد... عجیب دل بسته ام به این سفرهای شبانه
.
.
پی نوشت : آزاده! آن شمعی که هدیه توست با همه شمع های دنیا فرق دارد. دلم
نمی آید روشنش کنم .خودش هم خوشحال است انگار که نمی سوزد

Monday 25 February 2008

...بیست و نمی دونم چند

ای روزگار اگه دستم بهت برسه...اگه دستم بهت برسه....ء
اگه دستم یهت برسه...هیچی. هیچ غلطی نمی کنم. تو آتیش
خودت رو بسوزون لعنتی! منم مثل بز نگاهت می کنم

Friday 22 February 2008

...بیست و شش

چه زهری دارند این ثانیه های کِشدار
نمی کُشند
...زجر کُش می کنند

Tuesday 19 February 2008

...بیست و نه

نگاه کن این ماه هم گذشت. خوش نگذشت اما شاید می شد سخت تر از این هم بگذرد
اما نگذشت. فردا روز تازه ای از ماهی تازه است و من عجیب دلم خوش است. همین
دل خوشی امشب را زندگی کنم بعد از مدتی، کافیست. به انداره یک نفس تازه کردن
هم که باشد مرا بس است... خوشحالم امشب، معلوم است؟

Saturday 16 February 2008

... سی و دو

حالا چه می شود؟... این بار که بروم و بیایم همه چیز خراب شده...چه
کار کنم اگر خراب شود؟... تحمل نگاهش را دارم؟... چقدر بد می شود...ء
باید کاری کنم... نباید آنچه که نباید بشود ...ء
می چرخند در ذهنم مدام این ها. تعجب می کنم که چرا خسته نمی شوند!ء

Thursday 14 February 2008

... سی و چهار

تولدت مبارک بودای راه دور من...چند وقتی ست که عجیب دلتنگتم
.
.
پی نوشت: امروز دوست داشتنی من ...ء

Wednesday 13 February 2008

... سی و پنج

امشب غم ها را آرام آرام روانه خانه شان می کنم. فردا تنها « دوستت دارم » ها
حق ورود به خانه دلم را دارند و بس. از همین حالا بی تابم...ء
.

.
پی نوشت: هیچ زمانی به اندازه حالا این روز را دوست نداشته ام.هیچ زمانی

Tuesday 12 February 2008

... سی و شش

خوب است که این روزهای لعنتی خدا را می بینم. خوب است که می بینم چه سازنده بدی
هستم. خوب است که تمام آنچه ساخته ام پیش چشمان خودم خراب می شود. خوب است که
می فهمم که این دلم عجب سفیه و خاک بر سر است... خوب است .همه چیز خوب است

Monday 11 February 2008

...سی و هفت

مگر اینطور نیست که من عاشق تلخی ام؟ کتاب تلخ، فیلم تلخ، موسیقی تلخ، ...ء
پس چرا این همه تلخی که روزهایم را گرفته دوست ندارم ؟

... سی و هشت

چشم من که رو به نگاه تو باز می شود ... رؤیای قشنگی ست فقط ؟

Saturday 9 February 2008

... سی و نه

کسی چه می داند شاید همین فردا صدای خنده من و تو را
تمام دنیا بشنود. کسی چه می داند...ء

Friday 8 February 2008

...چهل روز دیگر

رؤیای تو
زنده ام می کند هر شب.ء
من،عاشق مرگ می شوم

Wednesday 6 February 2008

چهل و دو روز دیگر زمستان می رود

در این روزهای باقی مانده زمستان هر روز چند حرف، چند کلمه، چند جمله یا چند
خط اینجا می نویسم ، آنگونه که روزگارم می گذرد تا بگذرند این روزهای سرد هم

Sunday 3 February 2008

زنده ام

می نویسم که بگویم زنده ام. نمی گویم زندگی می کنم. میان زنده بودن و زندگی کردن فرق بسیار است
هیچ حرف دیگری نیست. دقیقا هیچ حرف. شاید معنی دقیق فصل تولد من هم همین باشد