Monday 21 January 2008

روزهایم

سخت یا آسان، تند یا کند، دل پذیر یا دل آزار ...چندان فرق نمی کند. می گذرند لحظه هایم و من تنها نگاهشان می کنم
بزرگ می شوم. این بزرگ شدن را عجیب دوست دارم و می خواهمش از جان. نمی دانم باید کاری کرد یا رمز این بزرگ
شدن در کاری نکردن است! نمی دانم و این هم چندان مهم نیست. دلم را تمام و کمال سپرده ام به دست این روزهای پر طلاطم
زندگی و جایی همین نزدیکی ها نشسته ام و بی آنکه حواسش به من باشد تماشایش می کنم. گاه تشویقش می کنم به مبارزه و گاه
سکوت می کنم... می گذرند لحظه هایم و شکایتی ندارم. روشنی خورشید فردا را می بینم، نه شکایتی ندارم