این که بعد از یک سال هنوز دلم می گیرد وقتی وارد اینجا می شوم عجیب نیست. چون تمام دل من>>> آنجاست
Sunday 27 July 2008
Thursday 17 July 2008
دست هایم را باز می کنم و تا سه می شمارم
تمام جانم آغوش می شود
شانه هایت که خسته شوند
.غم که در نگاهت بنشیند
...
چشمانت را ببند و بیا
شانه هایت که خسته شوند
.غم که در نگاهت بنشیند
...
چشمانت را ببند و بیا
Posted by گلناز at 19:32 |
Sunday 13 July 2008
خاکستری
من خسته تر از آنم که بتوانم فکر کنم به حکمت آمدن و رفتن این روزها
وقتی فاصله بین شادی و غم تنها چند ساعت است و غم قهرمان
وقتی فاصله بین شادی و غم تنها چند ساعت است و غم قهرمان
.
.
پی نوشت: سر جدتان از جملاتی نظیر میگذره، این طوری نمی مونه
همیشه همینه، چرا ناله می کنی؟، درست میشه ... و هر چیزی که
!همچین مفهمومی داره استفاده نکنید که خودم همه اش رو بلتم
همیشه همینه، چرا ناله می کنی؟، درست میشه ... و هر چیزی که
!همچین مفهمومی داره استفاده نکنید که خودم همه اش رو بلتم
Posted by گلناز at 11:50 |
Wednesday 2 July 2008
Monday 30 June 2008
بد می گذرد. هر ثانیه که قصد گذر می کند خراش می دهد دلم را، بعد از یک ساعت خراش ها تبدیل به زخم می شوند. روز که تمام بشود، واویلاست. این شاید تنها توصیف حال درونی این روزهایم باشد که به هیچ شکل دیگری قابل بیان نیست. حتی بغضی نیست که اشک شود یا نشود و بماند همان جا و خفه ام کند. بد می گذرد...ء
Posted by گلناز at 18:32 |
Saturday 28 June 2008
بخواب خورشید
کاش میشد
به خورشید حکم کنم
،از خانه اش بیرون نیاید، نتابد
...وقتی دیدارمان میسر نیست
به خورشید حکم کنم
،از خانه اش بیرون نیاید، نتابد
...وقتی دیدارمان میسر نیست
Posted by گلناز at 17:55 |
Thursday 26 June 2008
Tuesday 24 June 2008
Friday 20 June 2008
Subscribe to:
Comment Feed (RSS)