.آخرین شمع را که با شعله شمع یکی مانده به آخر روشن می کنم، تو می آیی
انگار که همان جا ایستاده ای و منتظری تا من شمع ها را روشن کنم. این طور
آمدنت را دوست دارم. مهربان نگاهم می کنی و آرام چشم هایت را می بندی و باز
می کنی و این یعنی بگویم که امشب دلم می خواهد که کجا بروم با تو؟ من که جواب
بدهم سفر آغاز خواهد شد... عجیب دل بسته ام به این سفرهای شبانه
.
پی نوشت : آزاده! آن شمعی که هدیه توست با همه شمع های دنیا فرق دارد. دلم
نمی آید روشنش کنم .خودش هم خوشحال است انگار که نمی سوزد