Friday 29 February 2008

...نوزده

.هر چه شمع دارم روشن می کنم. چند شب است. این کار را دوست دارم
.آخرین شمع را که با شعله شمع یکی مانده به آخر روشن می کنم، تو می آیی
انگار که همان جا ایستاده ای و منتظری تا من شمع ها را روشن کنم. این طور
آمدنت را دوست دارم. مهربان نگاهم می کنی و آرام چشم هایت را می بندی و باز
می کنی و این یعنی بگویم که امشب دلم می خواهد که کجا بروم با تو؟ من که جواب
بدهم سفر آغاز خواهد شد... عجیب دل بسته ام به این سفرهای شبانه
.
.
پی نوشت : آزاده! آن شمعی که هدیه توست با همه شمع های دنیا فرق دارد. دلم
نمی آید روشنش کنم .خودش هم خوشحال است انگار که نمی سوزد