Sunday 25 November 2007

غم که بیاید

غم که بیاید بنشیند در چشمانت، در صدایت، در دلت، دلم بی تاب تر از بی تاب می شود.ء
غم آمده است نشسته است در چشمانت، در صدایت، در دلت. دلم بی تاب تر از بی تاب.ءء
اشک هایم ،اشک هایم صبرشان کجا رفته است؟ مگر نه این که باید بار غمی که بر دلت
نشسته است را سبک کنم؟ چرا صبوری نمی کند این بغض پس؟
.
سخت می گذرند این ساعت ها و من هیچ کار دیگری جز نوشتن برایت از دستم بر نمی آید.ء
دلم به صبوری دلت و استواری همیشگی ات ایمان دارد اما نگرانم که برای حفظ این استواری
تنها تمام این بار را به دوش بکشی. نگرانم ...ء
روزگار غریبی است .غم آمد قد علم کرد در مقابل شادی خبری که فردا می خواستم اینجا به
بهانه اش برایت بنویسم. دلم هنوز باور ندارد.ء
.
کاش بلد بودم کاری بکنم که کمتر غصه بخورد دلت. کاش بلد بودم ... ء
تمام دلم پیش دل تو است عزیزترینم!ء