Wednesday 28 November 2007

برای او که می خواند اینجا را

پیش نوشت : خسته ام. از حماقت آدم ها خسته ام. نمیگم من احمق نیستم. یه وقت ها من از هر احمقی احمق تر میشم
اما لااقل سعی می کنم درجا نزنم. راه های دیگه رو هم امتحان کنم... این پست خطاب به کسی است که دلم می خواست
جور دیگری با شخصیتش آشنا می شدم. به نظرم حالا هم خیلی دیر نیست.کاش بداند ...ء
.
.
نمی دونم کی هستی٬ چی هستی٬ هیچ وقت هم نپرسیدم. توی ذهنم بد نبودی چون دلیلی نداشت. حالا چرا داری ذهنیتم رو خراب می کنی؟چرا این طوری می خوای خودت رو معرفی کنی؟ کاش یک بار حرف زدن با من رو امتحان می کردی.رو راست ِ رو راست.کاش می گفتی از چی ناراحتی. کاش میذاشتی منم بدونم کجا قدم اشتباه بر داشتم.نمیگم من رو مثل دوست خودت بدون. می دونم محاله. من به خدا می تونم درکت کنم.من حق میدم بهت. اما باور کن باور کن باور کن این انگشتی که نشونه گرفتی سمت من٬توی چشمم فرو نمیره. می بینی که من یک ذره کوچیک حتی از جایی که هستم تکون نخوردم٬ اشکال از نشونه گیریه تو ِ . این رو باور کن
.
.
پی نوشت :بیا با من حرف بزن. قول میدم پشیمونت نکنم. انقدر ها هم سگ اخلاق نیستم. باور کن